در گذشتیم از هزاران کوی و کاخ


بر کنار شهر میدان فراخ

اندر آن میدان هجوم مرد و زن


در میان یک زن قدش چون نارون

چهره اش روشن ولی بی نور جان


معنی او بر بیان او گران

حرف او بی سوز و چشمش بی نمی


از سرور آرزو نامحرمی

فارغ از جوش جوانی سینه اش


کور و صورت ناپذیر آئینه اش

بیخبر از عشق و از آئین عشق


صعوهٔ رد کردهٔ شاهین عشق

گفت با ما آن حکیم نکته دان


«نیست این دوشیزه از مریخیان

ساده و آزاده و بی ریو و رنگ


فرز مرز او را بدزدید از فرنگ

پخته در کار نبوت ساختش،


اندرین عالم فرو انداختش

گفت نازل گشته ام از آسمان


دعوت من دعوت آخر زمان

از مقام مرد و زن دارد سخن


فاش تر می گوید اسرار بدن

نزد این آخر زمان تقدیر زیست


در زبان ارضیان گویم که چیست»